درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

یکسالگی وبلاگت مبارک

دخترم... عزیز دلم... عشق کوچولوی مامان.. این روزها نگاهت با من چه ها که نمی کند... لالا لالا گل شب بو نگاهت می کنه جادو فدای چشمهای نازت بشم که جادو می کنه مامان را... با همه شیطنت ها و اذیت هایی که می کنی ... با همه خستگی ها و بی خوابی هایی که دارم.. عاشقتم عزیزم 31ام اردیبهشت روزیه که این وبلاگ را برات ساختم.. وقتی تو شکمم بودی و هنوز مشخص نشده بود شما دخملی یا پسر.... اما حسم  به من می گفت که شما یه دخمل کوچولوی نانازی همون روز اسم وبلاگت را انتخاب کردم.. pearly یعنی شبیه به مروارید... یعنی درسا... مروارید کوچولوی من خیلی دوست دارم دخترم وبلاگت یک ساله شد... یک ساله که تمام خاطرات قشنگم با تو ...
31 ارديبهشت 1392

اولین پیک نیک

جمعه عمه جون زنگ زد و پیشنهاد داد اگه برنامه ای نداریم باهاشون بریم اطراف تهران بگردیم... از اونجایی که شما هنوز اسهال داشتی و پاهات به شدت سوخته بود خیلی دلم راضی نبود که بریم اما بابایی گفت حالا که جور شده بیا بریم اگر اذیت شدیم یا گریه کرد برمی گردیم دیگه منم قبول کردم و مشغول جمع کردن وسایل شدم که به خاطر دخمل شیطونی مثل شما از سه ساعت طول کشید بعدشم شما غر زدی و خوابوندمت که تا ساعت دو و نیم بیدار نشدی خلاصه تا حرکت کنیم ساعت 3 و نیم بعد از ظهر شده بود تو راه دختر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی ... میخواستیم بریم جاده چالوس که راه بسته بود و از یه راه دیگه باید می رفتیم که خیلی راهش دور میشد که چون دیر میشد بی خیال شدیم و رفتی...
30 ارديبهشت 1392

آتلیه مامان شماره 2

سلام دختر نازم همین الان با هزار زحمت خوابوندمت و تو مثل یه فرشته ناااااااااااز خوابیدی تازگیها وقتی تو تابت می خوابی سرت را به سمت چپ می چرخونی و دست راستت را می گیری بالای ننو و خودت را می کشی سمت چپ آخرم درحالی که سرت چسبیده به کنار ننو خوابت می بره!!! معمولا بابایی عادت داره وقت خواب سرش را میذاره زیر بالشت شبها هم روی پهلو میخوابی و تا صبح چندین بار سعی می کنی غلت بزنی که نمیذارم اما گاهی وقتا که دیگه تا صبح همه اش در این حالتی انقدر خسته میشم که انگار بی هوش میشم و تو هم بالاخره موفق میشی و می چرخی... الهی بمیرم برات وقتی غلت می زنی بیدار میشی و آروم ناله می کنی منم درحالی که چشمام باز نمیشه بغلت می کنم و بهت شیر میدم و تو...
24 ارديبهشت 1392

درسا و فرار مرغی

عید خانواده مامان رفتن اصفهان و این اولین مسافرت دایی جون بود دایی کوچولو برام از اونجا یه خروس خوشتل که یکی از شخصیتهای فرار مرغی هستش را آورد که من خیلی دوسش دارم و هر وقت نگاهش می کنم براش می خندم دایی بزرگه هم عیدی برام یکی دیگه از شخصیتهاشو خرید این یکی را هم خیلی دوست دارم ... هر وقت بغلشون می کنم سریع نوکشون را میخورم البته ناگفته نماند که یه روز که پسرعموم اومده بود خونمون اونم نوکشون را خورد و یه مدته دیگه مامان نمیذاره بخورمشون هر دفعه هم که لباسام را میشوره یادش میره این بیچاره ها را هم بندازه تو ماشین تمیز بشن تا من بتونم بخورمشون فقط وقتی از دور نگاهم بهشون میفته و دست و پا میزنم و ذوق می کنم تا برم بوسشون کنم م...
17 ارديبهشت 1392

اولین پارک

سلام ناناز گلی.. هرچی بزرگتر میشی شیطنتاتم بیشتر میشه چند روز عمه اشرف اومد دنبالمون و رفتیم پارک اولش از اینکه رفتیم بیرون خیلی خوشحال شدی،یه کم رفتیم سرسره سواری بعدشم تاب سوارت کردم و تو کلی برام خندیدی اما یکم که گذشت خسته شدی و خوابت گرفت دلت از اون مدلهای خاص شیرخوردنت میخواست که تو پاک جلوی اونهمه آدم اصلا امکانش نبود خلاصه یکم شیرخشک خوردی و تو پارک چرخیدیم تا اینکه حسابی خسته شدی تو ماشین که نشستیم انقدر جاکم بود که نمیشد تکون بخوریم باهرزحمتی بود بالاخره بهت شیردادم و شما چشمهای نازت را بستی و خوابت برد  خونه که رسیدیم مجبور شدم سینه ام را از دهنت دربیارم که کسی نبینه  اینجور وقتا همیشه بیدار میشی و غر میزنی یا اگه س...
17 ارديبهشت 1392

Happy Mother's Day

سلام مامانی روزت مبارک مامان کوچولوی من امسال روز مادر هرکاری کردم تا بهت بگم مامان روزت مبارک نشد آخه من هنوز کوشولوام و گفتن کلمه هم برام سخته... ولی روز مادر سعی کردم زیاد غر بزنم و هی بگم مَم مان امیدوارم اون همه عشقی که تو گفتن این کلمه بود را درک کرده باشی و غر غر های اون روز را به حساب تبریک بذاری اینم کارت پستال دستهای مامان و پاهای کوچولوی من هدیه به مامانی خوفم (دخترکم بهترین هدیه برای من بوسیدن پاهای کوچولوت بود،عاشقتم نانازم) این دسته گل خوجلم از طرف من و بابایی تقدیم به شما نمیدونم مامانی از من عکس می گیره یا از دسته گلش!!! (از دسته گلام نانازی ) مرسی بابایی مگه برای مامان نگرفته...
14 ارديبهشت 1392

مادرم روزت مبارک

مادر عزیزم... زمانی که دخترکم به دنیا آمد و او را درآغوش کشیدم تمام لحظاتی را که باهم داشتیم درک کردم... حتی لحظاتی که به خاطر اشتباهاتم مواخذه ام می کردی.. هر زمان که بیدار شدم دخترکم را شیر بدهم شبهایی را تجسم کردم که تو برای شیردادن به من بیدار میشدی... لحظات سختی که درسا شیرمن را نمی خورد لحظاتی را تجسم کردم که تو برای شیرنخوردن من غصه می خوردی... هر زمان که دست و پای کوچک دخترکم را می بوسم لحظاتی را تجسم می کنم که تو با آنهمه عشق و محبتت بر دستان کوچک من بوسه میزدی،با سختی ها مقابله می کردی و برای خوشبختی من با همه حتی خودت می جنگیدی و شرمسار می شوم از اینکه این همه سال عشق خالص و بی قید و شرطتت را درک نکردم و برای قدردانی...
11 ارديبهشت 1392

مامان مامان

سلام... یه فسقله بشه یِ کوشورو باهاتون صحبت می کنه یه مدت بود مامان در برابر غر زدنهای من به شدت مقاومت می کرد و برای اینکه لوس نشم خیلی زود بغلم نمی کرد و حداقل میذاشت یه مدتی غر بزنم و به  هِع هِع  کردنام ادامه بدم و وقتی حسابی شاکی می شدم و گریه می کردم میومد بغلم می کرد،تازه همون موقع هم خیلی عادی برخورد می کرد انگار نه انگار من مدتیه دارم تنهایی باخودم غصه می خورم!!!! یه ترفند جدیدی پیدا کردم که بعد از هربار انجامش مامان سریع میاد بغلم می کنه و کلی قربون صدقه ام میره وقتی غر زدنهام را شروع می کنم و مامان اهمیتی نمیده میگم  مَم مان اون موقع است که دیگه حال و روز مامان معلومه  مامان:(البته من میدون...
9 ارديبهشت 1392

خدایا با این دخترک ِ شیطون چیکار کنم؟

دخترکم انقدر شیطون شدی که وقتی شب میشه دیگه نای حرف زدن برام نمی مونه،تو روز خیلی کم میخوابی و اکثر وقتا هم وقتی شیرمی خوری می خوابی و بعد از بادگلو زدن بیدار میشی و یه خنده تحویلم میدی  دیشب سه بار خوابوندمت،یه بار درحال راه رفتن بهت شیردادم بیدار شدی و بادگلو زدی و دیگه نخوابیدی یه بارم تو ننو خوابوندمت وقتی بلندت کردم آوردمت سرجات باز بیدار شدی.... دوباره بهت شیردادم خوابیدی ولی تا اومدم برگردم و بخوابم درحالی که چشمات بسته بود لبهای نازت می خندید و من نمیدونستم باید محکم بغلت کنم و ببوسمت که انقدر شیطونی یا عصبانی بشم  تصمیم گرفتم پشتم را بهت بکنم تا شاید بخوابی توام یکم دست و پا زدی و آواز خوندی و برای خودت ذوق کردی،...
4 ارديبهشت 1392

تولد پنج ماهگی درسا خانومی

سلام نانازیه من تولد پنج ماهگیت مبارک خوشگل خانوم شب تولدت بابایی برات یه کیک کوشولو گرفت اما از اونجایی که شما بداخلاق بودین اصلا نشد ازت عکس بگیرم ... روز تولدت هوس کردم باهم بریم بیرون و لباسهات را عوض کردم و آماده شدیم و رفتیم بیرون تو کلی خوشحال بودی و می خندیدی هنوز سر کوچه نرسیده بودیم که چند قطره ای بارون اومد منم از ترس باران های شدید بهاری سریع به سمت خونه برگشتم و اینگونه اولین دَ دَ یِ من و شما به پایان رسید ناراحت نباش دخملکم یه روز دیگه میریم دَ دَ یکم تو حیاط بودیم تا اینکه شما غر غر کردی و رفتیم خونه تا بخوابونمت.. ترسیدم اگه باز منتظر بابایی بمونم شما بداخلاقی کنی و نشه ازتون عکس انداخت و تا ...
4 ارديبهشت 1392